مارا به حقارت نظر مکن...

 ما هم شکسته‌خاط و دیوانه بوده‌ایم         ما هم اسیر طره‌ی جانانه بوده‌ایم


ما نیز چون نسیم سحر در حریم باغ       روزی ندیم بلبل و پروانه بوده‌ایم


ما هم به روزگار جوانی ز شور عشق    عبرت‌فزای مردم فرزانه بوده‌ایم


بر کام خشک ما به حقارت نظر مکن       ما هم رفیق ساغر و پیمانه بوده‌ایم


ای عاقلان! به لذت دیوانگی قسم            ما نیز دلشکسته و دیوانه بوده‌ایم...

 

افسانه...

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد                 کس جای در این خانه ویرانه ندارد

 

دل را به کف هر که نهم باز پس آرد              کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

 

گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی ؟               گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد

 

در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست     آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد

 

دل خانه عشق است خدا یا به که گویم            کآرایشی از عشق کس این خانه ندارد

 

در انجمن عقل فروشان ننهم پای                  دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

 

تا چند کنی قصه اسکندر و دارا ب               ده روزه عمر این همه افسانه ندارد...

 

تصویر سنگ...

 

آئینه امید مرا بر سنگ؟


در عطر بوسه های گناه آلود


رؤیای آتشین ترا دیدم


همراه با نوای غمی شیرین


در معبد سکوت تو رقصیدم اما ...


 دریغ و درد که جز حسرت هرگز نبوده باده به جام من


افسوس ...

 

ای امید خزان دیده کو تاج پر شکوفه نام من؟


از من جز این دو دیده اشگ آلود آخر بگو ...

 

 چه مانده که بستانی؟ ای شعر ...


 

 ای الهه خون آشام دیگر بس است ...

 

 این همه قربانی...

این آخرین شعر...

سر برده در گریبان...

بی خود تر از همیشه...

ای تکیه داده بر من ای سر سپرده بانو

حیف ...

حیف بر نهایتی که با من برابر کردی...

بهانه تو...

دلم که بهانه ات را می گیرد

به خواب میروم تا رویای تو را ببینم ....

اما در رویا دیدنت هم دلم را می لرزاند بیدار که می شوم

آرزوی خوابیدن دارم و هر گاه رویای تو نباشد کابوس بی تو بودن رهایم نمی سازد

 ای کاش کابوس جدائی ات به انتها برسد ....

لعنت بر شنبه ها...

 

همه میدانند ...


همه میدانند


که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس


باغ را دیدیم


و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست


سیب را چیدیم


همه میترسند


همه میترسند ، اما من و تو


به چراغ و آب و آینه پیوستیم


و نترسیدیم ...

هجران...

 


آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید


از گناه اولین بر حضرت آدم رسید


گوشه‌گیری کردم از آوازهای رنگرنگ


زخمه‌ها بر ساز دل از دست بی‌دادم رسید


قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی


کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید


مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم


تیر آخر بر جگر از چلة بادم رسید


شب خرابم کرد اما چشم‌های روشنت


باردیگر هم به داد ظلمت‌آبادم رسید


سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون


نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسیدم


هیچ کس داد من از فریاد جان‌فرسا نداد


عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید...

آن روزها...

 


آن روزها رفتند


آن روزهای خوب


آن روزهای سالم سرشار


آن آسمان های پر از پولک


آن شاخساران پر از گیلاس


آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر


آن بام های بادبادکهای بازیگوش

 
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها


ان روزها رفتند


آن روزهایی کز شکاف پلکهای من


آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید


چشمم به روی هرچه می لغزید


آنرا چو شیر تازه مینوشید


گویی میان مردمکهایم


خرگوش نا آرام شادی بود


هر صبحدم با آفتاب پیر


به دشتهای ناشناس جستجو میرفت


شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت



آن روزها رفتند


آن روزهای برفی خاموش


کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،


هر دم به بیرون ، خیره میگشتم


پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،


آرام میبارید...



بر نردبام کهنه ی چوبی


بر رشته ی سست طناب رخت


بر گیسوان کاجهای پیر


و فکر می کردم به فردا ، آه


فردا –


حجم سفید لیز ...


با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشد


و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در


- که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور –


و طرح سرگردان پرواز کبوترها


در جامهای رنگی شیشه


 فردا ...