بنده پیر زمان...

 


در دو روزه عمر کوته سخت جانی کردم
با همه نا مهر بانان مهربانی کرم
هم دلی هم آشیانی هم زبانی کردم...


بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست، نیست
آن سرانجامی که بخشاید نویدم نیست، نیست
هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست نیست...


من نه هرگز "شکوه" ای از روزگاران کرده ام
نه شکایت از دو رنگی های یاران کرده ام
گرچه شکوه بر زبانم می فشارد استخوانم


من که با این برگ ریزان روز وشب سر کرده ام
 صد گل امید را در سینه پر پر کرده ام
 دست تقدیر زمانم کرده هم رنگ خزانم...


پشت سر پل ها شکسته پیش رو نقش سرآبی
هوشیار افتاده مستی در خرابات خرابی
مهر بانی کیمیا شد مردمی دیریست مرده
سر فرازی چه داند؟سر به زیری سرسپرده...


میروم دل مردگی ها را ز سر بیرون کنم
گر فلک با من نسازد، چرخ را وارون کنم
بر کلام ناهماهنگ جدایی خط کشم
در سرود آفرینش نغمه ای موزون کنم...


در دو روز عمر خود بسیار نا مرادی دیده ام
بس ملامت ها کز این نا مردمان بشنیده ام
 سر دهد در گوش جانم موی همرنگ شبانم
من که عمر رفته بر خاکستر غم چیده ام
زین سبد گردی ز خاکستر به خود پاشیده ام
گر بمانم یا نمانم بنده پیر زمانم...

نظرات 2 + ارسال نظر
مسافر شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:49 http://www.paeeze83.blogfa.com/

با کتاب پدر بزرگ من قصه رویش تباهی هاست
قصه امتداد شب تا شب قصه ممتد سیاهی هاست...

مسافر شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:54 http://www.paeeze83.blogfa.com

با کتاب پدر بزرگ من قصه رویش تباهی هاست
قصه امتداد شب تا شب قصه ممتد سیاهی هاست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد